سوزن قفلی



بی قرارت چون شدم‌‌.رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی

تا زدامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی

صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی

بوته خار کویرم.همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی

از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل.به جز مشکل کارم نشدی



شفیعی کدکنی

آخرین مطالب
آخرین جستجو ها